از آن وروجک های شیرین که به شدت به گل سر و هر نوع تزیین مو آلژی دارد. هزار بار روز دختر را فرا نرسیده، تبریک گفتم و صدها وعده و وعید دادم که اجازه داد موهای نازنینش را حسابی شانه بزنم و گل سری مهمان زلف سیاهش کنم. دیدنی شده بود. همه تعجب کرده بودند. نگاه مادرش نگران به نظر می رسید. شاید پیش خودش فکر می کرد چه وردی خوانده ام که بر حب مادری چیره شده و دخترش اجازه داده عمه موهایش را مرتب کند.
وعده اول اینکه با هم پیاده برویم مسجد هزار ساله شهرمان جشن میلاد حضرت معصومه علیها سلام. کار سختی بود ولی مسلمان است و وفای عهدش. هر چند طرف مقابل دخترکی سه سال و نیمه باشد. در مسیر هر جا شلوغتر بود و مردمان بیشتری نشسته بودند صدای عمه گفتنش بالاتر می رفت و مدام شیرین زبانی می کرد. از کنار هر مغازه ای عبور می کردیم وعده ها را یاد آوری می کرد که اینجا انگشتر دارد ؛ و اینجا بستنی دارد؛ و اینجا می شود نشست؛ و این دوست بابا است ؛ و ایشان دوست عمو هستند ؛ و از این آقا فلان چیز را خریدیم؛ رسیدیم به خیابان عرضه داشتند عمه دستت را بگیرم تصادف نکنی و خلاصه از خیابان که عبور کردیم و از شدت دود سرفه آغاز شد، زبان گشود که عمه این دیگر چه مریضی بود سرطان نگرفته باشی. همراه محترم ، والده بزرگوار زدند زیر خنده و من همچنان حرص می خوردم که خیابان است نخندید.
بالاخره رسیدیم مسجد. زیبایی صدای مداح، به محتوای بی نظیر مولودی، حس معنوی مضاعفی می بخشید. فاطمه جلوی عمه ساکت نشسته بود و فقط فیلمبرداری می کرد. عادتش این است که در جمع های غریب ساکت است و بعد هر چه می بیند و می شنود را اجرا می کند. گاهی نگاهش می کردم و لبخند می زدم. سخنران روز دختر را تبریک گفت. فاطمه نگاهم کرد و خندید و تایید کرد. چه جالب بچه ها هم سخنرانی را گوش می دهند. هر سه سرشار از شادی و رضایت بودیم. من، مادر و فاطمه.
سخنران دعا می کرد. بی اختیار حرف های خانمی که روز قبل در نمازخانه ترمینال ملاقات کرده بودم، یاد آوری شد. زنی زیبا و جوان. هنوز هم باور نمی کنم فرزند 28 ساله داشته باشد. مانتویی و کم حجاب با شالی که به زحمت قسمتی ازموهایش را پوشانده بود. نماز خانه که خلوت شد خیلی ناباورانه کنارم نشست و از کجا هستم را سوال کرد. وقتی گفت عازم مشهد است، از سعادتش گفتم. ناگهان اشکش سرازیر شد. بلند بلند گریه کرد و گفت از خانه بی خبر آمده است بیرون. همسرش فوت کرده و بچه هایش اذیتش می کنند. پسرش 28 ساله و معتاد شده و تلاش های مادرش را نمی بیند. به جای اینکه مرد خانه باشد مادرش را بی پناه کرده است. صاحب خانه عذرشان را خواسته. دخترش عقد بسته و اول آرزوهایش، پسر کوچکش بیست ساله و معتاد نیست ولی در بد اخلاقی و اذیت مادر همراه برادر اول. نزدیک دق کردن بود. درخواست دعا داشت.
صدای آمین جمعیت فضای مسجد را پر کرده بود. نگاهم را دوخته بودم به فاطمه و مادر. ندایی به من می گفت مادرها هم فاطمه های نازنین دیروزند، همان هایی که برای شانه زدن موهاشان وعده ها می دهیم. امروز آرزو می کردم دعای مقبولی داشته باشم و تقدیم کنم به دختری که دیروز روشنی خانه و دل پدر و مادرش بوده و امروز چراغی که می سوزد و کسی نمی بیند. تقدیم به تو دختر سرزمینم که مادر شدی ولی نزد آنهایی که نُه ماه حملشان کردی، نه ؛ جوانیت را خرجشان کردی فراموش شدی. تقدیم به تو که اگر مادرت، امروزِ تو را میدید به جای تلاش برای رسیدن به همه آرزوهایت برای آینده ات، پناهی از جنس خدا می خرید !