سحر کاشی ها!
جمعه ۲۳ تير ۱۳۹۶
ژست استادیاری گرفتهام. کیفور مبحث اشتغال و غافل از اطرافم که “بابایی” میپرد وسط کلامم؛
“ببین انگار این خانمه داره از ما عکس میگیره!”
برمیگردم به سمتی که اشاره کرده است. یک زن میانسال میبینم که دوربین به دست در حال عکاسی از ما و اطراف است. چادر سفید با گلهای صورتی را طوری روی سر انداخته که ذرهای در مسلمان نبودنش شک نمیکنی. موهای بِلُند و چشمهای آبیاش داد میزند اروپایی است. چشم میگردانم و چند نفر دیگر هم میبینم در سن و سال و وضعیتی مشابه او. همهشان اما اروپائی نیستند. شاید از کشورهای مختلف. یکبار دیگر هم چنین دستهای را دیده بودم؛ یک روز که از نماز برمیگشتم. چادرها را روی سر انداخته و کیسه کفشهایشان را به دست گرفته بودند و با لیدر تورشان حرف میزدند؛ اما سر چه؟ نمیفهمیدم. بار اولی نبود که از زبان ندانستن خودم کفری میشدم.
زن متوجه نگاه و پچپچمان میشود. لبخند میزند و به سمتمان میآید. مینشیند کنار “بابایی". توی صورتش آرامش موج میزند. چشمهایش اما کنجکاو است. کلماتی را ادا میکند، نمیفهمیم. «بابایی» سرش را میگرداند سمت من و آهسته، طوری که زن نفهمد، میگوید:
- بخشکد این شانس، دو کلمه زبان هم بلد نیستیم!
زن انگار فهمیده باشد یکبار دیگر حرفش را تکرار میکند. این بار “اِستادی” به گوشمان آشنا میآید. تنها واژهای که به ذهنم میرسد: اَربیک است! سرش را تکان میدهد. میخواهم بپرسم “وِر آر یُو فِرام؟” اما فقط فرامش سر زبانم میآید، شاید از سر ذوق! میگوید:
- ایتالیا، با لهجهای خاص.
چیزهای دیگری هم میگوید احتمالا خسته نباشید یا موفق باشید. جوابش را میدهیم فارسی و انگلیسی قاطی.
زن بلند میشود و ما با خنده بدرقهاش میکنیم بدون اینکه از عکسمان خبر بگیریم! این بار شاید از سر فراموشی. به همسفرانش نگاه میکنم. چند نفری داخل ضریح شده و از محدوده دیدمان خارج میشوند. چند تایی هم در رواق پخش شدهاند، محو کاشیها و آدمها. کاشیهایی که رنگ غالبشان فیروزهای است و رویشان بانظم خاصی الله، محمد و علی حک شده است و آدمهایی که یا سر به سجود دارند یا دست به دعا. نگاه اندیشناکی دارند. به چه میاندیشند؟ نمیدانم! به کاشیها یا آدمها؟ در دلم غیر ذوق دیدن این جماعت حسرت هم هست. حسرت اینکه دوباره زبان نمیدانم که اگر میدانستم حتما همصحبتشان میشدم. آنوقت چه لذتی داشت دانستن حس و حالشان در این فضا. شاید میگفتند: چرا مسحور کاشیهای فیروزهای شدهاند.