کد مطلب: 21982

صدایی که هرگز نشنیدم!

پنجشنبه ۸ تير ۱۳۹۶

تلفن سوئیت به صدا در آمد. نرگس مثل همیشه گوشی را برداشت. یکی از خصوصیت های نرگس دلتنگی های مکرر او برای مادرش بود؛ به همین دلیل همیشه اولین نفری بود که به سمت تلفن سوئیت می دوید. سفره افطار را با ذوق و سلیقه ی خاصی چیده بودیم. بعد از کلی کلاس و فعالیت خیلی خسته و تشنه بودم دوست داشتم سریع اذان را بگویند. چند دقیقه به افطار مانده بود که نرگس با همان لهجه شیرین شیرازی صدایم کرد تلفن با شما کار دارد. با لهجه شیرینش ادامه داد که شما را چقدر دوست دارند؛ حتما می خواهند عید فطر را تبریک بگویند. داخل اتاق هر یک از هم اتاقی هایم چیزی می گفتند، عاشقانه همه را دوست داشتم راحله که اهوازی بود و با محبت هایش همیشه شرمنده ام می کرد، نرگس و زهرا هم شیرازی بودند.

تلفن را برداشتم خواهرم بود صدایش به زور در می آمد، با صدای گرفته ای گفت بابا بابا …. خودم تا آخر صحبتش را خواندم پاهایم بی حس شد، صدای بچه ها در گوشم می پیچید. چند دقیقه ای طول کشید تا خودم را جمع کنم. خودم را جمع کردم و گفتم «چی شده »: گفت: «بابا از دست رفت» ، شوهر خواهرم گوشی را از خواهرم گرفت و گفت نه چیزی نیست حال پدر به هم خورده و حالا در بیمارستانیم چیزی نیست.

من که باورم نشد، آن روز با اشک های داغ دوری پدر افطار کردم و راهی کرمانشاه شدم . نمی دانم از همدان تا کرمانشاه را چطور آمدم. وارد اتوبوس که شدم جلوی گریه ام را نمی توانستم بگیرم تنها کاری که می توانستم بکنم چادر را روی صورت کشیدم و تا جایی که جان داشتم گریه کردم گریه کردم . کنارم یک خانم نشسته بود و اشک هایم را که دید و ماجرا را فهمید مدام من را دلداری می داد.

فایده ای نداشت این دل سبک شدنی نبود. خیلی سخت بود باورم نمی شد صدای پدر را دیگر نمی شنوم ؛ دیگر دستان زحمت کش او را نمی توانم بگیرم و ببوسم، باورم نمی شد دیگر شعرهایی که برایم می خواند دختری دارم شاه نداره رو دیگر نمی شنوم؛ باورم نمی شد دیگر پدر ندارم.

وارد فضای کوچه که شدم همه چیز برایم تاریک و مبهم بود. به در منزل که رسیدم همه آمده بودند و پاهایم سست شده بود. یکی در گوشم می گفت این جا خانه ما نیست این من نیستم. طفره می رفتم می خواستم به خودم بگویم اشتباه شده است. اما نمی شد از واقعیت فرار کرد این من بودم که یتیم شدم و دیگر بابا ندارم باید محکم می شدم، مادرم و خواهرهایم مرا در آغوش گرفتند باورشان نمی شد که چطور تا کرمانشاه آمده ام،

فردای عید فطر پدرم را به خاک سپردیم خیلی سخت بود لحظه های آخر که صورتش را دیدیم دیگر صدایی نداشت که صدایم بزند. در این لحظات قدر بدانیم وجود پدر هایی را که با حضورشان فضای قلبمان گرم می شود.

حیدری/ وبلاگ دختران جمعه