کد مطلب: 20631

یادگار مادر!

جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵

نگاهش به او خیره می ماند

قد و قامتش را برانداز می کند…..

و در دلش زمزمه می کند:

الحق که مجتبی زاده ای عمو جان!

قاسم نگاه نافذ عمو را که میبیند سرش را پایین می اندازد و به طرفش قدم بر می دارد

موهایش که از کنار عمامه بیرون ریخته

جمال حسنی اش را دلرباتر می کند….

 

نزدیک که می شود حسین لب بر پیشانی اش می نهد

چشمان حسین پر از اشک می شود….

حسین را تاب و توان مظلومیت قاسم نیس…

قاسمی که تمام وجودش یادآور حسن است!

یادآور سکوت های مجتبی در روز های کبود فاطمی!

قاسم اشک های عمو را می شناسد

این بار هم در می یابد که این اشک ها حاکی از 

همان کوچه تاریک است….

پس در آغوش عمو انقدر گریه می کند

که هر دو زانو بر زمین نهاده و برای دقایقی چشمانشان را می بندند…

قاسم که دلش پر است از عسل های شیرین حب الحسین….

و دلش بال بال میزند برای دیدن یگانه خالقش!

حسین مانع این دیدار عاشقانه نمی شود….

………………..

این بار هم حسین خیره است 

به دو پیکر قطعه قطعه

نگاه به پهلوی خونین علی و فرق شکافته قاسم می کند که هر دو یادآور دو مصیبت عظمی هستند…..

و این بار با یگانه معشوق خود زمزمه می کند:

چه زیباست که تو همه چیز را می بینی!

و چه آرام است دلم با وعده شیرین حقت!

 

آرام دل