اشتباه از نگاه من و توست!
جمعه ۲۱ آبان ۱۳۹۵
گاهی دلم برای اذان تنگ می شود و یک ساعت باقیمانده به نوای دلنوازش چشم انتظارم. نه از این بعد که خیلی معنویم و روحانی و اهل نماز اول وقت، از این جهت که بهانه ای باشد برای چشم برداشتن از سیستم بعد از چند ساعت و استراحت چشم و روح خودم نه، استراحت این لپ تاپ بیچاره. مادرم گاهی سر میزنند و می گویند :گاهی پلک بزن مادر جان. این قوطی همین جا نشسته، هیج کجا نمی رود و به هم نگاه می کنیم و می خندیم و این می شود ترفند مادر برای استراحتم.
صدای اذان شنیده شد. از خدا خواسته، سیستم را هایبر کردم و رفتم برای نماز. نه چادر نمازم بود نه چادر رنگیم. یعنی کجاست؟ همیشه تا می زدم و کنار میز بود. خواستم از اتاق خارج شوم رد پای مهر و تسبیح و جانماز و ... روی زمین دیده میشد. میشد فهمید از کجا آب می خورد. وروجک باز هم مرا سرگرم سیستم دیده چادر ها را برداشته و الفرار. رفتم ببینم کجا می شود چادری پیدا کرد و نماز ی خواند.
جل الخالق این خانم ها کجا بوده اند؟!! چادر های من سر این ها چه می کند؟ ما که زنی با این قد و قامت نداریم؟ تردید داشتم بدون چادر بروم ؛ نروم. نگاه کردم به چهره هاشان. نزدیک بود از خنده سکته کنم. برادران محترم چرا چادر پوشیده اید؟! و برادرم از خنده من کاردش می زدی خونش نمی ریخت. خواستم چادر از سر ایشان بکشم فاطمه فریاد زد : عمه برو اتاقت. چادر ها مال ماست.
تماشایی بود وروجک سه ساله علاوه بر خودش و مادرم، عمو و بابایش را چادر به سر، گروه شده اند برای رفتن به روضه. چه خاله بازی با نمکی! خنده از من و اصرار از فاطمه و نگاه های معنی دار از برادران عزیز. بازی 15 دقیقه ای ادامه داشت و چقدر طولانی می نمود. برای اینکه اذیتی کرده باشم نگاه در نگاه بابای فاطمه که ظاهرا کمی معذب تر بود و گفتم: حالا بچه یک چیزی گفت گوش نمی دادید. برادرم نگاهی کرد به چشمان پر از شوق و لبخند رضایت فاطمه و سکوت کرد و چادرش را محکم گرفت.
و چه سکوت معنا داری. میشد قدرت عشق و علاقه را به عینه دید. تبعیت ها و رفتارهای به ظاهر غیر قابل هضم برای عرف، عاقلانه می نمود و زیبا و زخم زبانم بازی را متوقف نکرد. چقدر ملموس بود ما رایت الا جمیلا. فقط ابعادش فرق داشت. جایی که علاقه و عشق به حضرت معبود، آنچه را بندگان نابالغش، تلخ می نامند و آزار و اذیت و غیر عاقلانه ، اولیایش زیبایی می بینند و لبخند رضایت معشوق! زخم زبان دشمن را چه جای رقابت با عشق!