کعبه در چشمان فارِس!
جمعه ۱۹ شهريور ۱۳۹۵
داخل پارکینگ نمایندگی،به محض نشستن پشت فرمان ، دست در جیبِ پیراهنش می کند و پلاک نقره ای که روی آن نوشته شده:« سُبْحَانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ » را به سفارش نو عروسَش به آینه تیبایِ سفیدِ صفرکیلومترش آویزان می کند. تلنگری به پلاک نقره ای و لبخندی در آینه می زند و زیر لب می گوید:«عروس خانم آماده باش که آقاداماد دارند تشریف می اورند.
از درب پارکینگِ نمایندگی که عبور می کند ، رادیوی ماشین را روشن می کند؛
«من غلام قمرم ،غیر قمرهیچ مگو / پیش من جز سخن شمع وشکر هیچ مگو
سخن رنج مگو،جز سخن گنج مگو / وراز این بی خبری رنج مبر،هیچ مگو
دوش دیوانه شدم،عشق مرا دید و بگفت / آمدم، نعره مزن،جامه مدر،هیچ مگو»
وپلاک نقره ای، هدیه عروس خانم تکان، تکان می خورد.
ماشین نیاز به آب بندی دارد؛ دنده ها به راحتی جا نمی رود؛ چراغ قرمز که سبز می شود در لحظه حرکت، ماشین به سمت جلو می پرد و خاموش می کند. پشت سرِ ماشینِ فارِس ، ترافیکی راه افتاده که نگو! فارِس، باعجله استارت می زند ومی خواهد راه بیافتد که ، راننده ماشینِ کناری بوق کش کُنان ،از کنارش رد می شود و میگوید:«بکش کنار گاری چی»! ،دلش می خواهد سرش را از پنجره بیرون کند وبگوید:... اما به خودش نهیب میزند ، مسافر خانه خدا که با مردم کلّه نمی گیرد.! زیر لب صلواتی می فرستد و لعنتی برشیطان میگوید و دنده یکی میزند و راه می افتد.
پیچ کوچه را که می گذراند ، درخت انجیر خانه پدرِ نسیم با انجیر های درشت وارغوان اش نمایان می شود. نسیم لباس پوشیده و چادر به سر داخل حیاط خانه منتظر ایستاده است. صدای خاموش کردن ماشین را که می شنود ؛ هنوز دست فارِس به زنگ خانه نرسیده درب را باز می کند.
فارِس قبل از اینکه نسیم سلام بکند و ذوق زده شود ؛ می گوید:ِ«پیشکش به عروس خانم ؛ سفارش عروس خانم هم انجام شد ؛و اشاره می کند به پلاک نقره ای که رویش نوشته شده :« سُبْحَانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ» و ادامه میدهد:« با همین ماشین به فرودگاه می روم ، از حج که برگشتم با همین ماشین به استقبالم بیایید ، بعداً خودم می دهم برای مراسم عروسی گلبارانش کنند، با گل رُز».
چشم در چشم ، فارِس بهم گفته بود: «همیشه توی دلم به رُفقایی که از زلف و چشم سیاه یار حرف میزدند، خندیده بودم. ا ما حالا که سرِ خودم آمده است ؛ میفهمم مردم چه می کشند».
به من قول داده بود :«قول میدهم ،این چشمان سیاه را گره بزنم به پرده سیاه خانه خدا. قول می دهم فقط با چشمان سیاه تو به خانه خدا بنگرم . قول می دهم ، سوغاتی حاج فارِست تصویر خانه خدا باشد ؛ که با چشمان سیاهت ببینی در چشمانم».
ومن همان طور که آسمان چشمانم بارانی بود، قرآن گرفته بودم روی سرِ حاج فارِسم ، آب ریخته بودم پشت سرِ حاج فارِسم ، ودلم ضعف رفته بود برای حاج فارِسم.
نسیم این روز ها هیچ ندیده بود؛فقط وفقط شنیده بود.
او صدای عاشقانه های حاج فارسش را قبل از اعمال منا، تلفنی شنیده بود. لباس یاسی رنگش را که دوخته بود، حتی یک بار هم خودش را با آن لباس در آینه ندیده بود؛ فقط صدای تحسین و ان شالله به سلامتی در مهمانیِ بازگشتِ شوهرت از حج بپوشیِ پدر و مادش را شنیده بود. نسیم جمله های برادرش ،که در این مدت هرچه با او حرف می زد یا با یک -زن حاجی -شروع می شد یا با یک -زن حاجی- تمام می شد را فقط شنیده بود.
صدایِ آمار کشته شده ها در فاجعه منا از تلویزیون ؛ صدای پچ پچ اطرافیان؛ صدای شکسته شدن استخوان های پدر ومادر حاج فارِس-ش ، صدای ضجه ها وبی تابی های خواهرِ حاج فارِسش ،صدای ضربه های پلاک نقره ای که روی آن نوشته شده بود:« سُبْحَانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ » به شیشه تیبایِ سفیدِ صفر کیلومتر وقتی برای شناساییِ جسدِ حاج فارِس-ش رفته بود وصدای فروریختن قلب خودش را ؛ فقط وفقط شنیده بود.
چشمان سیاه نسیم در طلب سوغاتی اش، تنها کعبه را در چشمان حاج فارِس به نظاره نشسته بود.