عیدی خدا!
یکشنبه ۱ فروردين ۱۳۹۵
داشتم توی بازار شب عید ، توی اون شلوغی دنبال لباسهای مورد علاقه ام می گشتم ، زرق و برق بازار حسابی هوش از سرم برده بود . بدون توجه به اطرافم فقط و فقط به ویترین مغازه ها نگاه میکردم .
مسیر زیادی رو طی کردم اما چیزی که مد نظرم بود پیدا نکردم . مدام به خودم میگفتم : آخه اینجا هم جای خریده ؟! کاش جایی میرفتم خرید که اجناس بهتری داشت .
زیر لب ادامه دادم هر چی جنس نامرغوبه ریختن اینجا ....
همین طور که با بی حوصلگی ویترین مغازه رو نگاه میکردم صدای یکی از دستفروش ها که مردم رو به سمت خودش دعوت میکرد نظرم رو جلب کرد .
دستفروش با حرارت داد میزد : بدو بدو حراجش کردم ، لباسای زنانه نصف قیمت مغازه ، خونه دارو بچه دار.... رفتم جلو ، پشت سر یک زن و شوهر جوان ایستادم و لباسها را نگاه کردم ، با خودم گفتم : چقدر ارزونه ؟! حتما بی کیفیته !
توی همین احوال بودم که نگاهم به خانم جوانی که با همسرش جلوی من ایستاده بودند افتاد. خانم جوان معلوم بود که لباسی رو پسنده بود. شوهرش گفت : خب بخرش ، چرا نمیخریش ؟
خانم جوان سرشو نزدیک سر همسرش برده گفت : آخه خیلی گرونه پول نداریم..
من یک لحظه خشکم زد ،
با خودم گفتم : تو چی میخوای ؟ این همه مغازه بالا و پایین کردی که به چی برسی ؟
چرا از وقتی اومدی بیرون اینقدر به خودت سخت گرفتی ؟ لباسهای پشت ویترین مغازهها خیلی بهتر از اینهاست !
یک لحظه به خودم اومدم دیدم لباسهایی که دارم هنوز قابل استفاده هستند . اصلا من امسال لباس احتیاج ندارم .
احساس تازه ای در وجودم پیدا شده بود ...
انگار به یادم آمد که اگر شکرگذار نباشم از داشته هایم لذت نمی برم .
در آن لحظه تصمیم گرفتم بدون این که چیزی بخرم به خانه برگردم و سال جدید را با لباسهایی که دارم شروع کنم ...
فکر میکنم نگاه آن خانم جوان را هیچگاه فراموش نخواهم کرد و آن نگاه را عیدی امسال خدا به خودم میدانم .