کد مطلب: 17807

بهار غم زده...!

جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴

دلم گرفت .....
بوی خاک نم زده ؛ بوی غبار یکساله ؛ بوی خستگی و نشاط بچه گانه .
شب های عید دلم را آشوب میکند ؛

نگاه خسته مادرم گواهی میدهد که خانه تکانی شروع شده است .
آماده شدن دوباره برای آغازی از نو ؛
بادی می ورزد و سکوت شبانه صدایم می کند و غبار پنجره های دلم مرا بسوی خود می خواند .
بزن کنار این زنگار جا خوش کرده در پنجره دلت را تا آسمانی روح دمیدن را در تو تازه کند .
آخر سال است و یک مرجوعی دیگری داری آقا .
ترم را تمام کرده ام ؛ اقا با هر زور و ترفندی و غرولندی که بود واحدهایم را پاس کردم .
رمضان و عرفه و محرم و صفر هم گذشت
و من یادم نمی آید آخرین باری که جمکران بوده ام چقدر گذشته است
اقا با دل زنگار گرفته ام  چه کنم؟!!
سالی بر من گذشت.  یا مقلب القلوب من در لحظه سال تحویل چقدر واقعی بود؟!!
مثل همیشه شرمنده و گنهکار رو سیاه آمده ام و هیچ کس را جز تو ندارم آقا ؛
بهار غم زده از یاس کبود کودکان به من چه می گوید
و من حواسم نیست در گیر خرید و خانه تکانی و هزار مشغله دنیایی ام .
کجا گمشده ام و عزیزی چون تو را نمی بینم
و ندای «ی
ا بن الحسن کجایی پس کی شود بیایی » سر می دهم
آقای من مولای من
در این روزهای واپسین آخر سال شما را به چادر خاکی مادرتان زهرا قسم می دهم که
سال جدیدمان را سرشار از معنویت و نورانیت بگردانید و چشمان ما را به قدوم سبزتان منور کنید .
آمین یا رب العالمین


ح. تبرایی