کد مطلب: 17574

سفری پیش آمد...

دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۴

باغبان گفت به گل "أمّ أبیها‎"
و گلش را‎
دست در دست نسیم‎
به پریشانی دلها بخشید‎
و چه زیبا فرمود‎: 

‎"‎فاطمه‎
نورچشمان من است‎
پاره ی جان و تن است‎
عطر او را به عطشناکی تان می بخشم‎
غصه دارش نکنید‎
که بلرزد ز غم و غصه ی او عرش خدا‎"

گل شکوفا شد و دستان نسیم‎
عطر بارانی او را‎
به دلِ سوخته و خسته ی جانها بخشید‎
باغبان مست شد از عطر نسیم و گل یاس‎
همه جا زیبا بود‎...
سالها در پی هم غرق صفا آمد و رفت‎

باغ آبستن یک حادثه شد‎...
باغبان را سفری پیش آمد‎
بسته شد دست نسیم‎
پیش چشمان غریبانه ی او‎
گل به تاراج ِ خزان شد پرپر‎

فاطمه، حبّ علی در دل و ایمان در سر‎
غم به دل،خون به جگر، همچو پدر رفت سفر‎...


تا نفس هست و تپش در دلهاست‎
نام او روشنی دیده ی ماست‎
غصه اش غصه ی ما‎
داغ او تا به ابد در دلها‎
عشق او ثبت شد از روز ازل بر دل ما‎

از خودم می پرسم‎
حرمت عرش خدا را به چه جرمی‎

به عزای گل زیبای نبی بشکستند‎...‎

 س.  بضاعت پور (سبزینه)