کد مطلب: 16743

غم اگر به کوه گویم ...!

سه شنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۴

دلم به شدت تمنای زیارت داشت. زمان زیادی نیاز نداشت شاید دو ساعت، اما روز مناسبی نبود و باید صبر می کردم. از زیارتگاه تا مرکز شهر، یک ربع  پیاده روی بیشتر نیست؛ اما شدت و ضعف رنگ غم ، شادی،  آرزو، آرامش و دو ست داشتن ازاینجا تا شهربه حدی است که  منطق  وعقل، این فاصله را انکار می کند. زیارتگاه اهل قبور، تنها مکان شهر که آرامم می نماید. پرسه زدن بین آرامگاه دوست و آشنا برایم جذبه خاصی دارد. اینجا نه غم هایم غم است نه شادی هایم شادی، نه گریه می کنم نه می خندم.  شاید درک می کنم که هنوز مفهوم غم  و شادی را نمی دانم. و مرجع شادی و غم هایم هنوز پوچ است. آشنا اینجا زیاد است و تنها نیستم. مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها، عموها، اقوام دور و نزدیک، همسایه، همکلاسی،  غنی و فقیر، پیر و جوان در کمنر از یک متر مربع سکنی گزیده و منتظر ما هستند. عمه آخرین عزیزی است که یک سال و اندی قبل او را به این زیارتگاه سپردیم.  با اینکه به دلایلی رفت و آمد و دیدارمان منوط بود به زیارت ها و غم و شادی های  خاص، اما هرگز مادرم از عمه بد گویی نمی کرد. هیچ وقت لو لو بودن عمه را به روش های مختلف به ما آموزش نداد. وقتی دختران جوان فامیل فرزندان خود را به دوری از خانواده همسر ترغیب می کردند و در ناراحتی ها ناسزا و بدگویی ها را نثار عمه ها، مادرم انتقاد می کرد و می گفت: «محبت عمه و برادر زاده خدایی است و هر دو این محبت را از خون دارند، نهایت سرکوب می کنید نه حذف. اگر به ناحق باشد که خدا جای حق نشسته ، اگر هم به حق باشد دور کردن بچه از فامیلش قطع صله رحم است و عواقب خودخواهی شما دامن عزیزتان را می گیرد.» حتی روابط ما با فامیل پدری بیشتر بود. گاهی زود دلتنگ عمه می شوم و راهی قبرستان. پر رنگ ترین خاطره ای که از عمه به یاد دارم این حرکت همیشگی بود که در جمع های فامیل بعد از ورود و جمع بودن جمع، با اینکه زبان محبت های خاص نداشتم و کاملا رسمی و یک احوالپرسی ساده، عمه از من می خواست روبرویش بنشینم، جلو همه اهل فامیل دستانش را دور گردنم حلقه می زد و چند دقیقه ای محبت نثارم می کرد و شعار نجابت را مرتب تکرار  و بقیه دخترها ما را چپ چپ زیر نظر داشتند. گاهی از این کار مخصوصا با حضور نامحرم دلگیر می شدم ولی حالا که عمه هستم ،  خوب می دانم عمه داشتن و عمه بودن دو حس متفاوت است . به ویژه عمه ای که  شاهد شیرین زبانی ها و بزرگ شدن برادرزاده ها، به ویژه ریحانه ها بوده باشد.  پنجم صفر که می شود غم عجیبی وجودم را پر می کند و حال و هوای  تمنای زیارت اهل قبور بر وجودم غالب می شود . درک این روز از تاریخ پنجم محرمی که در تقویم زندگی ما به یاد رفتن بسیار غیر منتظره عمه ثبت شد، متفاوت است. پنجم محرم عمه رفت وپنجم صفر  در تاریخ ما، آسمانی شدن  متفاوت و غم انگیز برادرزاده ای  است پیش نگاه عمه . جای قیاسی برای این عمه بودن ها و برادر زاده ها ی نامبرده تصور نمی شود اما،  از  مرور این دو حس اقرار می کنم:   فقط خدا می داند که در خرابه شام بر عمه سادات  علیها سلام  چه گذشت و درسالروز عروج دردانه ارباب،  باید خون گریست و  ندبه کرد «امان از دل زینب!»

صداقت/ 26 آبان 94