کد مطلب: 16111

دعاي عرفه!

جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴

به انگشتان دستم خيره شده بودم وگاهي آنها را حركت مي دادم. احساس سردي و درد روز قبل تسكين پيدا نكرده بود. مادرم غرق دعاي عرفه بود نخواستم خلوتشان را به هم بزنم، اما  متوجه نگاهم شد ند و پرسيد ند: مي خواستي چيزي بگويي دخترم؟ مادر براي من هم دعا كن، هنوز از جلسه ديروز دپرسم و حس دعا همراهم نيست.  لبخند تلخي بر صورتشان نقش بست  و سكوت كردند. ده ساعت جلسه، از ساعت 2 بعد از ظهر تا 12 شب، با وقفه نماز مغرب و عشا، پنج نفر از مسئولين يك مركز فرهنگي شهرو دو نفر از مسئولين رده بالاتر از مركز استان. يك نفر خانم و بقيه آقا، من هم عضو افتخاري و دعوت شده به جلسه.  حرف اصلي تعيين وظايف و مسئوليت ها واصلاح اساسنامه داخلي بود. چه حرف هايي كه نبايد زده مي شد و زده شد، چه حرف هايي كه بايد زده مي شد و زده نشد، چه صداهايي كه بلند شد و نبايد مي شد، چه تهمت ها و چه بي حرمتي ها كه نشد، چه دل هايي كه نشكست و چه دروغ هاي ساختگي كه ابراز نشد.  تحمل تحريف  حرف هايي كه قبلا زده بودم و فرو ريختن ديوار اعتمادهايي كه  از ديگراني ساخته بودم، جز با  باور ناظر بودن خدا، ممكن نبود. چه نفاقي حاكم بود از پايين مرتبه يعني كذب تا بالاترين مرحله يعني نفاق با خدا !  از تجسم جلسه روز قبل بيشتر، از صداي  گرم مداح كه از گلزار شهدا شنيده شد، متاسف شدم؛  فرازهاي پاياني  دعاست! هنوز دعايي نخوانده بودم و دلم اتصالي نداشت. اگر ماه رمضان بازگشتم به خدا تاييد نشده باشد، امروز فرصت آخر است، به خدا  چه بگويم ؟ چه بخواهم از او؟  در فرصت باقيمانده يك بار ديگر تمام تلخي هاي روز قبل را مرور كردم . و  در جمع آنهايي كه عاشقانه  با خداي خود به زبان دعاي عرفه  چند ساعتي رازو نياز كردند فقط زمزمه كردم : خدايا تو را شكر به خاطر همه نعمت هايي كه به ما دادي و تورا شكربه خاطر همه نعمت هايي كه به ما ندادي،  شرمنده از همه لحظات عمر و دستانم خالي ، اما  نيازم  به درگاهت عظيم، خودت را و باور حضورت را از ما مگير! 

صداقت/ 1 مهر 94/ روز عرفه

اشتراک گذاری این مطلب!