کد مطلب: 13400

باران ندیده!

چهارشنبه ۱۰ دى ۱۳۹۳

صدای بارش اولین باران پاییزی گوش را نوازش می داد. پر از حس طراوت بود. مثل همیشه  نیت کردم برای قدم زدن زیر باران و نشستن داخل  ایوان و تماشای  زیبایی های بارش. به  طرف درب حیاط  که رفتم  فاطمه هم دوید دنبالم و با  عمه گفتن و حیاط گفتن و نگاهش قانعم کرد.  بغلش کردم که با هم برویم. یک سال و چند ماه بیشتر ندارد اما عمه گفتن و حکومتش بر دل دیدنی است. مادرش سکوت  معنا داری کرد اما وقتی دید  سر تا پای فاطمه را با بارانیم  که از تنم خارج کردم پوشاندم،  راضی به نظر می رسید. همینکه داخل ایوان رسیدیم از یکه خوردن فاطمه ترسیدم. چند دقیقه بی حرکت شد و فقط تماشا می کرد. جای تعجب نداشت اولین بار است بارش باران را لمس می کند. برایش حرف می زدم ، باران می گفتم ، توضیح می دادم ، بعد آرام دستان کوچکش را از زیر لباس بیرون آوردم  و اجازه دادم چند قطره باران روی دست هایش بریزد. نگاهم می کرد. عکس العملش واقعا جدید و دیدنی بود. کم کم به حرف آمد و  باران گفت. چه طراوتی داشت  هم لمس زیبایی باران برای فاطمه و باران گفتنش برای اولین بار و هم خود باران. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مادرم صدا زد فاطمه سرما می خورد بهتر است برویم داخل اتاق. تا یک ساعت بعد فاطمه لباس را روی زمین می کشید و برایم می آورد و به جای عمه و حیاط می گفت باران و سرش را تکان می داد. منظورش را خوب می فهمیدم. یکی دو بار دیگر هم تا قبل از رفتنشان برای ساکت شدن از گریه اصرارش ، برای دیدن باران به حیاط رفتیم.   فاطمه  باران را دید  لمس کرد. با  اعتمادی که به من داشت حرف های مرا  شنید ، یقین کرد  و دل باخته  شد و دیگر هیچ چیز برایش معنا نداشت  نه عمه نه حیاط نه لباس همه را شرایطی می دید برای رسیدن به باران و تمام وجودش  در تلاش بود برای رسیدن به باران!  همه ما زیبایی های آفرینش خدا را می بینیم.  حرف هایش را از پیامبر و امامش می شنویم.  اما چرا یقین نداریم و عاشقش نمی شویم شاید چون گوش های ما گوش نیست و چشم هایمان چشم   و دل هایمان دل!  شاید هنوز عمه عمه است و لباس لباس و حیاط حیاط شاید هنوز زیبایی باران را لمس نکرده ایم. شاید هنوز باران ندیده ایم!
نویسنده: صداقت