کد مطلب: 13163

اينم يه جورشه!

چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۳

بعد از احوالپرسي با خانواده برادرم وارد اتاقم شدم و طبق معمول روي صندلي جلو ميز كامپيوتر نشستم. نگاهم را دوخته بودم به صفحات كتاب هاي الكترونيكي در مانيتور. تك تمركزي بودن هم درد سرهاي خودش را دارد. وقتي سرگرم  كاري باشم دنيا را آب ببرد متوجه نمي شوم.   يكي دو ساعت بعد خواستم از اتاق خارج شوم هر چه دستگيره را پايين آوردم در باز نشد. عجيب است اين در سابقه بسته شدن ندارد چه برسد قفل شدن. ناچارا گلدان پشت در حياط را برداشتم و از اتاق خارج شدم كه ببينم چه  اتفاقي افتاده.   تا وروجك مرا ديد گفت عمه نيا نيا برو در اتاقت. هر چه مي گفتم عمه چرا؟ فقط التماس مي كرد. خواهشش مرا به اتاق برگرداند. از پشت در بسته با من حرف مي زد مي گفت عمه حالا گير افتاده اي داد بزن كمك تا من بيايم نجاتت بدهم. نمي دانستم  چه بگويم. اما واقعا خنديدن بهترين كار بود. معلوم بود چيزي پشت در گذاشته. كي در را بسته و چگونه با فاصله چند متري ، چيزي از يك ربع يا بيشتر تلاش بي دريغش  متوجه نشده ام و حواس بقيه كجاست خدا مي دانست. راضي شد بدون فرياد زدن و كمك گفتن نجاتم دهد.  تا مرا ديد خنديد و نگاهم كرد. بغلش كردم و گفتم عمه اين چه كاري است گفت خوب مي خواستم نجاتت دهم. حرفش خنده دار بود اما شايد خنده دارتر از حرف او شكايت ماست به خدا آنجايي كه مشكلي پيش مي آيد و به جاي خودمان او را  مقصر مي دانيم. شايد  كوچك  بزرگ  راست مي گفت نجاتم داده بود از غرق شدن در كاري كه به آن مشغول بودم ولي مهمتر از آن هم وجود داشت ؛  توجه به   مهمان سه ساله!