کد مطلب: 13162
فقط ده دقيقه!
چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۳
كمتر از ده دقيقه فرصت داشتم كه از خانه خارج شوم و به ايستگاه تاكسي براي رفتن به شهرستان مجاور و از آنجا براي رفتن به مقصد حر كت كنم. ، كتاب را بستم و با عجله مشغول آماده شدن براي خروج از منزل بودم. در همين حين صداي مادر م را مي شنيدم كه بعد از جواب دادن تلفن همسايه در چند دقيقه و صحبت هاي دلگرم كننده با خانم برادرم و مهرباني ها با برادر زاده عزيز، برايم پيام صوتي عاطفي مي فرستاد كه عجله نكنم و توكل به خدا داشته و مواظب خودم باشم و پول يادم نرود و ... كه با توجه و كلامشان تمام خستگي ها از تنم بيرون مي رفت. بعد هم با جواب خدا به همراهي كه از عمق وجود به خداحافظيم دادن، به آرامش رسيدم و از خانه خارج شدم. ايستگاه تاكسي مثل بيشتر مواقع پر بود از تاكسي هايي كه منتظر مسافر بودند ولي دريغ از يك مسافر و مي شد معطل شدن را قبل از رسيدن به ايستگاه حس كرد. كمي منتظر ماندم و خانم جوان ديگري هم به جمع من و تاكسي ها اضافه شد. دو نفري با ضمانت پرداخت كرايه تمام سر نشينان غايب به راننده سوار تاكسي شديم. خانم همراه بعد از ورود به تاكسي هر چند كنار من روي صندلي عقب نشست اما سلام و عليكي و گفتماني داشت كه خيال كردم آشنا هستند. كم كم از بعضي حرف ها متوجه شدم محرم نيستند. همه راه 12 كيلومتر بيشتر نيست چيزي حدود ده تا 15 دقيقه اما راننده ميانسال كه هم زباني، محرم نامحرم پيدا كرده بود از همه جا گفت، از گراني ها، وضع اقتصاد، آمار ايدز و دلايلش در ايران و انواع اعتياد و آمار اعتياد، از برنامه هاي تلويزيون، تصادف همكارش، قيمت ماشين و بنزين، بدي هاي شغل رانندگي، دولت و ملت و ... خانم همراه هم كه نمي شناختمش تاييد مي كرد و تكذيب و .. آسمان را به زمين دوختند و زمين را به آسمان. ، راننده با رعايت نكردن تقواي كلام و تن به غيبت و افترا و شايعه و قضاوت بدون علم درصحبت دادن و خانم همراه با تاييد و تكذيب و من با سكوت و فراموش كردن نهي از منكر، جمعا چند طبقه جهنم و چه مقدار عذاب هايش را به نام خود زديم خدا مي داند. وقتي پياده شدم نگاهي به ساعت انداختم و بي اختيار لبخندي زدم. از آماده شدن براي خروج از منزل تا پياده شدن از تاكسي حدودا نيم ساعت بود و در اين نيم ساعت سه تا ده دقيقه متفاوت تجربه كردم. ده دقيقه مادرم كه با زبانش چه دل هايي كه از من و اطرافيانم خريد و رضايت خدا، ده دقيقه پياده روي تا ايستگاه كه زبانم ساكت بود و فرصت مي داد به تلاش فكرم، ده دقيقه راننده و خانم همراه كه چه ها كه بايد نمي گفتند و گفتند. شايد مفهوم كلام مولا كه «فرصت ها چون ابر در گذرند فرصت ها را دريابيد» همين است هر لحظه از عمر فرصتي است و هر نعمت خدا ابزاري . اين ما هستيم كه رنگ مي دهيم به فرصت ها و ابزارها يا رنگ الهي و رضايت محبوب يا رنگ گناه و نارضايتي محبوب.